مترو ایستاد سوار شد.عجله ای برای نشستن نداشت...
چون صندلی خالی زیاد بود.سرفرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زدو یه جا انتخاب کردونشست.
روبروش یه زنه میانسال و یه دختره جوان نشسته بودن که....
وای باور کردنی نبود! یعنی خودش بود!؟ آره خودش بود...
پسر خاطرات تلخ گذشتشو تو ذهنش مرور میکرد.خاطراتی که زخم عمیقی بهش زده بود...
آره همون بودهمون که ادعا میکرد"من بدون تو میمیرم" الان روبروش نشسته و عمیق نگاهش میکرد...
توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکری کرد"میبینم که هنوز زنده ای پس دروغ میگفتی"همه دخترا ها همین هستند...
دوسال گذشته بود... یا نه شاید هم بیشتر.یادش نمی اومد.اصلا براش مهم نبود...
آرایش و لباسش نسبت به اون زمان ها ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتراز اینها شکسته شده باشه...
پسر چند بار سعی کرد دزدکی و زیر چشمی نگاش کنه.اما گریزی نبود. انگاردختر فقط زل زده بودبهش...سرده سرد...اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش می بارید.انگار...
کاش دهن باز میکرد و یه بد و بیراهی میگفت اما اینقدر مرده وسنگین نگاه میکرد که...نمیدونم شاید در حقش بدی کرده بودم...
ظاهرا مقصد رسیدنی نبود...
پسر تصمیم گرفت یه ایستگاه زود تر پیاده بشه و فوقش یه چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه...
نگاهی که باعث میشد اونو خرد کنه نگاهی که درد همیشگی شو زنده میکرد...
همین که خواست ازجاش بلند بشه تصمیم گرفت برای آخرین بار وبی بهانه مثه خوده دختر بهش زل بزنه و با نگاهش بهش بفهمونه...
زنه میانسالی که همراهش بود لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودتو خسته نکن چهارساله که نابینا شده از بس گریه کرد...!!!
و بعد پسر با چشمان پر از اشک تموم خاطرات گذشتشو تو مترو گذاشت و پیاده شد و مترو رفت...